محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

3/خرداد/90- روز مادر

 امروز روز مادره.... اینهم هدیه محیا به مامانی اش در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست مادرم! دعایم کن که با دعایت ، دلم خانه دردها نیست عزیزترین عزیزانم ، روزت مبارک . . .   مادر کاشکی می شد بهت بگم / چقدر صدات و دوست دارم لالایی هات و دوست دارم / بغض صدات و دوست دارم . . .   البته اگه هرروز روزش باشه کمه. اینا رو نه بخاطر خودم میگم . بلکه بخاطر مادرم که تازه میفهمم چی کشیدن.احساس میکنم کاری واسش نکردم و بجز با درس خوندن دیگه هرگز خوشحالش نکردم. اینارو مینویسم تو مثل من نباشی و درآینده قدر کسایی رو که واست زحمت کشیدن بدونی و همیشه به پدر بزرگها و مادر بزرگها احترام بذاری...
25 خرداد 1390

23/خرداد/90

دیشب بارها از خواب بیدار شدی و به بهونه های مختلف جیغهای عظیمی می کشیدی. گفتی آب بده. بابایی بهت داد اما همشو ریختی رو تشکت. نمیدونم مشکلت چی بود. اما حسابی مارو کلافه کردی. الانم زنگ میزنم با خاله جون خوابیدین و گوشی رو برنمیدارین. خاله جون عصر میره. دلم میگیره.... امروز از مادر جون خواستم یکی از سرویسهای طلام رو واسم بفروشه. آخه بین همه، از این یکی اصلا خوشم نمیومد. آخه مال عروسیم بود و هول هولی خریده بودمش و از مدلش خوشم نمیومد و بی استفاده مونده بود. حالا که واسه خونه به پول نیاز داشتم بهتر دیدم اینو بفروشم. اما اون راضی نشد و میگفت یادگاری عروسیته که با خاله جون زهره رفتین خریدینش. میخواست گردنبند خودش رو واسه ...
24 خرداد 1390

فرهنگ لغت محیایی فصل 2

کش        کفش        تعطیلات عید ١٦ ماهگی هاپ هاپ      صدای سگ      تعطیلات عید  جوجو              جوجه                 تعطیلات عید بَ                  صدای گوسفند    تعطیلات عید گل        5 اردیبهشت توب   ...
24 خرداد 1390

عذرخواهی

دختر گلم!!!! با اینگه میدونم موقعی که کار بد میکنی نباید دعوات کنم و باید باهات حرف بزنم و.....هزاران هزار برخورد و طرز رفتار با بچه ها که دیگه این روزها هرمادر تحصیل کرده ای میدونه رو بلدم،، اما....اما.... اونقدر گاهی کارهایی میکنی که ته وجود آدمو خالی میکنه و آدم از کوره در میره و ..اما قول میدم خودمو کنترل کنم و همه اونچه رو که در تئوری میدونم در تربیتت بکار بگیرم شما هم قول بده که دختر خوبی باشی و به حرفهای مانی گوش بدی. دوستت دارم هزارتا دختر ناز مامان ...
24 خرداد 1390

21/خرداد/90

صبح دختر گلم بخیر شنبه است. از آخر هفته بگم.  پنجشنبه کله صبح بیدار شدیم و رفتیم که واکسن 18 ماهگیتو بزنیم. زود کارمون تموم شد.اما شما چه جیغی کشیدی. اصلا باورت نمیشد کسی اینجوری باهات برخورد کنه و من هم بشینم نگاه کنم و چیزی بهش نگم. آخه همیشه کسی که اذیتت کنه رو میکشتم. اما اینجا پای سلامتیت وسط بود. مبارکت باشه دختر نازم. البته قول دادم بابا علی اون خانمه رو گیر بیاره بکشه....وزنت هم دقیق ١٢ کیلو بود. تو خونه هم اصلا نذاشتی یخ رو پات بذارم. یک شب و روز تب و درد داشتی. بیشتر ناراحتیت ازین بود که نمیتونستی راه بری و بریز بپاش کنی. من هم کمی ازین موضوع راستشو بخوای خوشحال بودم. خونه دوباره تمیز و دست گل بود اما این وضع تا روز جمعه ادام...
24 خرداد 1390

مسابقه شماره 7- خواب یک فرشته

   همه عکسای تو خوابت قشنگ و معصومانه اند اما این عکس یه چیز دیگست. بدون شرحه....و هزاران هزار آدمی که روز تاسوعا اونجا (مسجد جامع) بودن ازت عکس می گرفتن، در حالیکه چشمهای من با دیدن چهره معصوم تو که در آغوشم خواب بودی، بیاد شهید کوچک اون روز، پر از اشک بود... خواب فرشته کوچک محیا انشاله همان شهید کوچک همیشه در زندگی پشت و پناهت باشه عزیزم کد 83- سری سوم عکسها ...
21 خرداد 1390

18/ خرداد/90

صبح دختر گلم بخیر. طبق معمول کله صبح و با لباس تو خونه، عینکت یادت نمیره و رویا جون با کلی ترفند باید ازت بگیرتش و بزاره تو کمدت. آخه مامانم اینا... فردا قراره ببرمت واکسن 18 ماهگیتو بزنم. میگن خیلی اذیت میشی. واسه همین خاله جون وحیده مهربون با اینکه فصل امتحاناتشه داره میاد تا از شما مراقبت کنه. آخه من دست تنها میترسم. همیشه برای نگهداری شما هر وقت خواستمش اومد. خیلی از وقتی که بدنیا اومدی زحمتتو کشید. اینو از هرکسی بپرسی تایید میکنه. من هم واسش تا حالا کاری نکردم. ایشاله عروسیش جبران کنیم. فعلا که بهش میگی زش ، اونم ذوق میکنه. ساعت 10 با آقای حسینیان راه افتاد. این عکس رو هم از دیوار مهدت گرفتم که خیلی دوست داری.. ...
21 خرداد 1390

17/ خرداد/90

طبق معمول صبح با سر و صدای ما  از خواب بیدار شدی شیرتو دادم خوردی. و بعد از عشق بازی تو بغل باباعلی باهم رفتین تو پارکینگ.من هم که یک روز کاری عادی سرکارم.  ناراحتیم سر پرده بود که هنوز نفرستادن شمال. زنگ زدم گفت هنوز تو مغازست. از طرفی خوشحال شدم که گم و گور نشده. هماهنگ کردم آقای حسینیان ببره خونه پدر جون. وای اگه نصب بشه خیلی خوشگل میشه. حیف که روز مهمونی جاش خالی بود. اما بازم خونمون خوب بود مگه نه مامانی؟؟ تازه اگه اتاق شما رو ردیف کنم چه شود...  عصری هم با بابایی رفتین یک دوری زدین و برگشتین. بابایی هم برعکس روزهای دیگه زود اومد چون چند تا کار داشت. هم کولر و هم ماهواره نیاز به تعمیر داشت. آقای ریاضت هم او...
18 خرداد 1390

تعطیلات کنار دخترم

  تو این تعطیلات که کنار هم بودیم واقعا خوش گذشت. اونقدر بهم وابسته شدیم که دستت همش دور گردنم بود و من هم همش میبوسمت. عمه ها میگفتن تازه همدیگرو دیدین؟؟ و یا آما داشتمی بیاردمی؟؟ کلی میخندیدن. خلاصه تازه احساس کردیم که کنار تو بودن چه خوبه.آخه تو عشقمی عسلکم ...
16 خرداد 1390